همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

دوستت دارم هاااا... آآآآآه چه کوتاهند...

دوستم داشته باش، دوستم داشته باش

بادها دلتنگند، دستها بیهوده

چشمها بی رنگند، دوستم داشته باش

شهرها می لرزند، برگها می سوزند

یادها می گندند ،باز شو تا پرواز

سبز باش از آواز، آشتی کن با رنگ

عشقبازی با ساز، دوستم داشته باش

سیب ها خشکیده ،یاس ها پوسیده

شیر هم ترشیده، دوستم داشته باش

عطرها در راهند

 004p051i25X.gif    

 دوستت خواهم داشت 
بیشتر از باران ، گرمتر از لبخند 
داغ چون تابستان ، دوستت خواهم داشت 
شادتر خواهم شد ،ناب تر روشن تر 
بارور خواهم شد، دوستم داشته باش

برگ را باور کن، آفتابی تر شو

باغ را از بر کن ،دوستم داشته باش

عطر ها در راهند 004p051i25X.gif          


خواب دیدم در خواب، آب آبی تر بود 
روز پر سوز نبود،  زخم شرم آور بود 
خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت 
نور گیسو می بافت ،باغچه گل می دوخت 
دوستم داشته باش

عطر ها درراهند             004p051i25X.gif

ببار بارون...

بگید بباره بارون، دلم هواشو کرده
بگید تموم شدم من، بگید که بر نگرده
بهش بگید شکستم، بهش بگید بریدم
نه اون به من رسید ونه من به اون رسیدم
بمونه زیر بارون، خراب و درب و داغون
از آدمها فراری، از عاشقا گریزون
بزار کسی نبینه، غرور گریهامو
بزار کسی نفهمه، غم تو خندهامو
بگید ببار بارون...

این منم...

• نامت چه بود؟ آدم
فرزند؟ من را نه مادری است نه پدر ،بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد ؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟ زمین پاک
آن چیست برقلبت نهاده ای ؟ امانت است
قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضای خانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟ در روز جمعه ای ، به گمانم که روز عشق
رنگت ؟ اینک فقط سیاه از شرم یک گناه
چشمت ؟ رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ، نه آنچنان وزین که نشینم بر این زمین
جنست ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیم دگر خدا
شغلت ؟ در کار کشت امیدم به روی خاک
شاکی تو ؟ خدا
نام وکیل ؟ آن هم فقط خدا
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟ همین
حکمت ؟ تبعید در زمین
همدست در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای ؟ کمی
ز چه ؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی
که ؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟ دگر گلایه نه ولی .....................
ولی که چه ؟ حکمی چنین ، آنهم به یک گناه
دلتنگ گشته ای ؟ زیاد
برای که ؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند ؟ بلی
چه ؟ دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟ بلی
چه کس ؟ تنها کسم خدا
در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

وقتی دلم میگیره... اینجامیام...

صدای پای تو زیباست
همانند طپش قلبم
هنگامی که میدوی
تا از من جدا شوی
صدای خنده ی تو زیباست
لب های تو زیباست
زمانی که جمله ی دوستت دارم را سرودی
چشمان تو زیباست
همانند تکه ابری بهاری
زمانی که برای دل شکسته ی من گریستی
سکوتت نیز زیباست
سکوتی که همیشه مرا به سوی تو میکشاند
این همه زیبایی است که اسیر کرده مرا
همه ی احساساتم را



هر کس سهم خودش را طلبید

سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود

نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود

سهم من چیست مگر

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند




دوباره... خسته ام... کاش می شد رفت...

میل رفتن دارم ، حس سفر ، دور شدن .... شاید جایی باشد که وسعت بلند پروازیهایم در آن بگنجد ، جایی که پر از آفتاب روزهای تکاپو باشد و آرامش آمده از یک خستگی خوشایند ... جایی که نداشته ها را ، نتوانستن ها را ، نبودن ها را بتوان داشت ، توانست ، بود .
دلم تغییر می خواهد . یک اتفاق خوشایند بزرگ ، یک قهقهه از ته دل . دلم می خواهد که بی تشویش بتپد . طفلک حتی به یاد نمی آورد آخرین باری را با خاطری شادآسوده و امن به خواب رفته .
این روزهای ملال ، این روزمرگیهای مدام ، اینکه قدمهایم سنگین است و آرام ، این بی جنونی ساعتهای مشخص و منظم زیر سقف های همیشگی ؛ دوست داشتنی نیست ، در لغت نامه من نمی گنجد ، مرا می کاهد ، فرسوده ام می کند .
صدایی هست ، به بلندی یک سمفونی بزرگ حتی ... صدایی هست که نهیبم می زند هر بار؛ به یادم می آورد که من آدم روزهای مشخص ، آهنگهای یکنواخت ، خیابانهای همیشگی ، درآمدهای ثابت ، مسیرهای تکراری ، کتابهای دوباره خوانده شده و راه های دوباره رفته ... نیستم ، نمی خواهم باشم ... اینجا به خودم گره خورده ام انگار ... گیر افتاده ام در جایی که مکان من نیست ، امکان من نیست ، از آن من نیست ...




من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده طوسی سرد
مثل یک عشق پرآوازه شدن

دیدیش؟!

دل من تـنها بـود، دل من هرزه نـبـود... دل من عادت داشـت، که بمانـد یک جا، به کجا؟! معـلـوم است، به در خانه تو! دل من عادت داشـت، که بمانـد آن جا، پـشـت یک پرده تـوری که تو هر روز آن را به کناری بزنی... دل من ساکن دیوار و دری، که تو هر روز از آن می گـذری! دل من ساکن دستان تو بود، دل من گوشه یک باغـچه بـود که تو هر روز به آن می نگری

راستی، دل من را دیـدی ...؟



اینی که این پایین می نویسم از کتاب چند روایت معتبر از مصطفی مستور
قشنگه و به خوندنش می ارزه...

چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم : " برو! " اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم :" بس است برو !" گفتم :"اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست . " اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من خیس شد . بعد در را گشودم و گفتم : " نگاه کن اینجا چقدر شلوغ است ؟" و تو خوب دیدی که آن جا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دل تنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس درهم ریخته بود و دل گیجِ گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی: " اینجا رازی نیست ." گفتم : " راز؟ " گفتی : " من رازم. " و آمدی تا وسط خط کش ها . من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم: " برو!برو! " تو سحر خواندی . من به التماس افتادم . تو چه سبک می خندیدی، من اما همه ی وجودم به سختی می گریست . بعد چشم ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت .آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود . و من میدیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یأس ها و تاریکی ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی ، مثل ذرات شن در شن زار ، از سطح دل روبیده میشدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم .
خانه پرداخته شد .خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک . و تو در دل هبوط کردی . گفتم : "چیستی ؟ " گفتی : " راز." گفتم : " این دل خالی است ، تشنه ام ." گفتی : " دوستت دارم ." و من ناگهان لبریز شدم

... :)

دل من باز گریست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت میخواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد
و از این عشق گذر خواهی کرد
و نخواهی فهمید
بی تو این باغ پر از پاییز است
.
.
.

(:

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
 دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
 خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
 من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
 همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

 

فریدون مشیری

دی تی دی ام!

از تب تند من نترس
که یه روزی عوض بشم

از تو به قیمت جونم
محاله که دس بکشم

مگه نمی بینی چشام
بارونیه خواستنته
دارم حسودی می کنم
به پیرهنی که تنته

مگه نمی دونی دلم
دلتنگ با تو بودنه
غصه هیچ چیز و نخور
عشقت همیشه با منه

یه وقت منو ترک نکنی
یه وقت ازم جدا نشی
تو مهربون دلمی
یه وقتی بی وفا نشی

یادت باشه با یه نگاه
اینجوری عاشقت شدم
آخ وای از اون روز که دیگه
بیای بشی مال خودم

دل نگرون لحظه هام
نترس از این ثانیه هام
بذار بازم جلو برن
فقط برای دل ما

از تب تند من نترس
که عاشق چشات منم
هزار سالم بیاد بره
کم  نمیشه از خواستنم

یه وقت منو ترک نکنی
یه وقت ازم جدا نشی
تو مهربون دلمی
یه وقتی بی وفا نشی

بهارانه...

هرگز نخواستم که فقط نان بیاورم
من می روم برای تو باران بیاورم

تا بشکفد گل از گل تو ، سبزتر شوی
قدری بهار بعد زمستان بیاورم

تا ریشه ...ریشه... ریشه کنی استوارتر،
از قلب خود برای تو گلدان بیاورم

گلدان من به وسعت باغی ست بی حصار
باور نکن برای تو زندان بیاورم

باور نکن که نقطه شوم : بی خیال و شوم !
بر جمله شروع تو پایان بیاورم

با من بیا که رسم جهان را عوض کنیم
تا من از این حقیقت عریان بیاورم –

- تعریف تازه ای که غزل را غزل کند
سوگند می خورم که به قرآن! بیاورم

این عاشقانه است که هی ظالمانه بر
ابر لطیف روح تو سوهان بیاورم ؟!

چکش بیاورم من و سندان بیاوری ،
چکش بیاوری تو و سندان بیاورم ؟!
...
آیینه شو که شکل غزل را عوض کنم
جانی به این طبیعت بی جان بیاورم !
...
گیسوی توست عطر بهارانه های چای
یک استکان بریز که قندان بیاورم :

قندان ِ واژه های ِفراموش ِبی غزل !
بر لب سرود بوسه و عصیان بیاورم !

باور کن استواری هر عشق بوسه است !
دست مرا بگیر که برهان بیاورم !

حالا که چلستون غزل بیستون شده ،
ویرانه را دوباره به سامان بیاورم !

آه ای دلیل ! آتش ِلب را شکوفه کن !
تا باز هم به معجزه ایمان بیاورم !