همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

دوباره... خسته ام... کاش می شد رفت...

میل رفتن دارم ، حس سفر ، دور شدن .... شاید جایی باشد که وسعت بلند پروازیهایم در آن بگنجد ، جایی که پر از آفتاب روزهای تکاپو باشد و آرامش آمده از یک خستگی خوشایند ... جایی که نداشته ها را ، نتوانستن ها را ، نبودن ها را بتوان داشت ، توانست ، بود .
دلم تغییر می خواهد . یک اتفاق خوشایند بزرگ ، یک قهقهه از ته دل . دلم می خواهد که بی تشویش بتپد . طفلک حتی به یاد نمی آورد آخرین باری را با خاطری شادآسوده و امن به خواب رفته .
این روزهای ملال ، این روزمرگیهای مدام ، اینکه قدمهایم سنگین است و آرام ، این بی جنونی ساعتهای مشخص و منظم زیر سقف های همیشگی ؛ دوست داشتنی نیست ، در لغت نامه من نمی گنجد ، مرا می کاهد ، فرسوده ام می کند .
صدایی هست ، به بلندی یک سمفونی بزرگ حتی ... صدایی هست که نهیبم می زند هر بار؛ به یادم می آورد که من آدم روزهای مشخص ، آهنگهای یکنواخت ، خیابانهای همیشگی ، درآمدهای ثابت ، مسیرهای تکراری ، کتابهای دوباره خوانده شده و راه های دوباره رفته ... نیستم ، نمی خواهم باشم ... اینجا به خودم گره خورده ام انگار ... گیر افتاده ام در جایی که مکان من نیست ، امکان من نیست ، از آن من نیست ...




من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده طوسی سرد
مثل یک عشق پرآوازه شدن

دیدیش؟!

دل من تـنها بـود، دل من هرزه نـبـود... دل من عادت داشـت، که بمانـد یک جا، به کجا؟! معـلـوم است، به در خانه تو! دل من عادت داشـت، که بمانـد آن جا، پـشـت یک پرده تـوری که تو هر روز آن را به کناری بزنی... دل من ساکن دیوار و دری، که تو هر روز از آن می گـذری! دل من ساکن دستان تو بود، دل من گوشه یک باغـچه بـود که تو هر روز به آن می نگری

راستی، دل من را دیـدی ...؟



اینی که این پایین می نویسم از کتاب چند روایت معتبر از مصطفی مستور
قشنگه و به خوندنش می ارزه...

چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم : " برو! " اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم :" بس است برو !" گفتم :"اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست . " اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من خیس شد . بعد در را گشودم و گفتم : " نگاه کن اینجا چقدر شلوغ است ؟" و تو خوب دیدی که آن جا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دل تنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس درهم ریخته بود و دل گیجِ گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی: " اینجا رازی نیست ." گفتم : " راز؟ " گفتی : " من رازم. " و آمدی تا وسط خط کش ها . من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم: " برو!برو! " تو سحر خواندی . من به التماس افتادم . تو چه سبک می خندیدی، من اما همه ی وجودم به سختی می گریست . بعد چشم ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت .آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود . و من میدیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یأس ها و تاریکی ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی ، مثل ذرات شن در شن زار ، از سطح دل روبیده میشدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم .
خانه پرداخته شد .خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک . و تو در دل هبوط کردی . گفتم : "چیستی ؟ " گفتی : " راز." گفتم : " این دل خالی است ، تشنه ام ." گفتی : " دوستت دارم ." و من ناگهان لبریز شدم