همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

خیلی دور ا فتاده ام...

تنم پر از صدای غریب دلتنگیست...
چونان ماهی دور افتاده ای که نفسهای آخر را سر میکند...
یادت نرود...
یادت نرود آوای من...
میان این سنگریزه های کوچک و دوست داشتنی...
میان این سپیدی درد آلود...
میان این آبی آرام...
گوش ماهی کوچکی منتظرت میماند...
که شاید روزی بیایی...
گونه هایش خشکیده...
آخر تمام اشکهایش را برای خاطره هر چند کوچک از تو باخته...
دروغ گفتند...
تو نیامدی...
میان این نا امیدی و حسرت جوانه ای شکوفه داد...
باشد...
اگر اشکهایم تمام شدند...
لبخند باریکم هنوز باقیست...
و برای آمدنت لبخندی دوست داشتنی را هدیه می دهد گوش ماهی کوچک من...





باید فراموشت کنم...

باید فراموشت کنم، چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود، آرام تلقین می کنم

با عکس های دیگری تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را، بیهوده تزئین می کنم

سخت است اما می شود، در نقش یک عاقل روم
نه شب دعایت می کنم، نه صبح نفرین می کنم

حالم نه اصلا خوب نیست، تا بعد بهتر می شوم
فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای و برنمی گردی همین
خود را برای درک این، صدبار تحسین می کنم

از جنب و جوش افتاده ام، دیگر نمی گویم بخود
وقتی عروسی می کند، آن می کنم، این می کنم

هرچه دعا کردم نشد، شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم

نه اسب، نه باران، نه مرد... تنهایم و این دائمی ست
اسب حقیقت را خودم با این نشان زین می کنم

یا می برم یا باز هم، نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود، با رنج آذین می کنم

حالا نه تو مال منی، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست، درعشق گلچین می کنم

کم کم ز یادت می روم، این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش، صدبار تضمین می کنم

باور کنید... رفتار من عادی است...

 رفتار من عادی است!
 اما نمی دانم چرااین روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند،
 از دور می گوید:
"این روزها انگار حال و هوای دیگری داری"!
امامن مثل هر روزم.
با همان نشانی های ساده و با همان امضا.
همان نام و با همان رفتار معمولی؛
مثل همیشه ساکت و آرام؛
این روزها تنها حس می کنم
گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم؛
حس می کنم از روزهای پیش
قدری بیشتر این روزها را دوست دارم؛
گاهی - از تو چه پنهان -
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم؛
این روزها گاهی از روز وماه و سال..
از تقویم از روزنامه بی خبر هستم؛
حس می کنم گاهی کمی کمتر،
گاهی شدیدا بیشتر هستم؛
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم جور دیگر می پرستم،
از جمله دیشب هم دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود،
 من کاملا تعطیل بودم،
اول نشستم خوب جوراب هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - دراتاقم راه رفتم،
با کفش هایم گفتگو کردم و
بعد از آن هم رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم؛
چیزی ندیدم:
تنها یکی از نامه هایم بوی غریب و مبهمی می داد؛
انگار از لابه لای کاغذ تاخورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی احساس می شد؛
دیشب دوباره بی تاب
در بین درختان تاب خوردم،
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم،
در آسمان گشتم
و جیب هایم را از پاره های ابر پر کردم؛
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم؛
دیشب پس از بیست سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم،
دیشب برای اولین بار دیدم
که نام کوچکم دیگر چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی صد بار در یک روز می میرم
حتی یک شاخه از محبوبه های شب ،یک غنچه مریم هم
برای مردنم کافی است؛
گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند!
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند
اما غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم:

                                        «رفتار من عادی است.»