همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

دوست دارم فقط برای تو بنویسم...

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند...
مثل آسمانی که امشب می بارد...
و اینک باران...
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند...
و چشمانم را نوازش می دهد...
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم...
در امتداد نگاه تو...
لحظه های انتظار شکسته می شود...
و بغض تنهایی من...
مغلوب وجود تو می شود...

با شگفتی به تماشای گریه ام منشین...!

چیزی نیست... تنها، ترانه ای باریک در تلنبار تنهایی ام ترکید...


چگونه باور کنم لحظه های بی تو بودن را...
فکرش هم باعث ترسم می شود!!!
آخر می دانی تو برایم چه مفهومی داری؟
داستان شیدایی پروانه به گرد شمع را شنیده ای؟...
من آن پروانه ی پر و بال سوخته بودم که هر دم به گرد شمع وجودت می گشتم تا پر و بال خویش را بسوزانم و از حرارتت نیرو بگیرم...
ای خوب من, ای مهربانم... در اینجا جز سکوت و ترس چیزی نیست...
نمی دانم چرا دلتنگم...
نمی دانم چرا می ترسم...
تصورش را هم که می کنم، می بینم...
بی تو خورشید بر من نخواهد تابید... بی تو زندگی سرد می شود...
بی تو بهاران خزانی برایم بیش نیست... بی تو گل های گلدانم نخواهند رویید...
بی تو حتی خورشید هم بر سینه ی آسمان نخواهد درخشید...
بی تو حتی پرندگان هم نخواهند خواند...
پس بمان که دستان یخ زده ام نیازمند توست...

تویی که قلبی به پاکی و زلالی چشمه ساران داری...

تویی که بر من طلوع کردی... فکر غروب هم دیوانه ام می کند!...
پس بیا جستجوگر باشیم و با هم واقعیت عشق را درک و لمس کنیم!
می دانم  که اطمینان کافی نداری!

ولی حتم دارم که این سطر های آرام را می خوانی و چشمه های مواج احساساتت را در آینه شکسته ی حرفهای من تماشا می کنی!!

شاید باور نکنی اما از من فقط همین کلمه ها که با شوق به سوی تو بال می زنند باقی می ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرف هایم را برای تو نمی تواند بنویسد و جوهرش پایان می پذیرد...
شاید یک روز وقتی می خواهی احوال روزنامه را بپرسی...
عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی...
شاید کودکی با شیطنت اعلامیه سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه شان بکند...
تمام دغدغه ام این است که اگر غروب بیاید...
آیا دستی برای نوشتن و قلبی برای تپیدن برایم باقی خواهد ماند؟!
شاید باور نکنی اما دوست دارم مدام برای تو بنویسم...
بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم دوست دارم هر چه که در این دنیای خاکی وجود دارد کلمه شوند تا بهتر بتوانم بنویسم...
دوست دارم به هیبت کلمه ای نجیب در بیایم تا رهگذران زیر آفتابی نارس مرا زمرمه کنند...
می دانم خسته ای اما دوست دارم اجازه بدهی کلمه هایم لحظه ای روبرویت بنشینند و نگاهت کنند...
مهربانم می خواهم که برایم همیشگی بمانی...
و فکر غروب را از من بگیری...

باشه بهترین بهترینم؟!

فراموشت نمی کنم... هرگز... فکرشم نکن!

امشب همه چیز رو به راه است...
همه چیز آرام... آرام... باورت می شود؟
دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم "با یاد تو"
تو نگرانم نشو!
همه چیز را یاد گرفته ام!
راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام!
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم!
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم... بی صدا کنم!
تو نگرانم نشو!!
همه چیز را یاد گرفته ام!
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی!
یاد گرفته ام... نفس بکشم بدون تو... و به یاد تو!
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم!
تو نگرانم نشو!
همه چیز را یاد گرفته ام!
یاد گرفته ام که بی تو بخندم...
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم... و بدون شانه هایت...!
یاد گرفته ام... که دیگر عاشق نشوم به غیر تو!
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم...
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم!
اما هنوز یک چیز هست... که یاد نگر فته ام...
که چگونه...!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم...
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم...
تو نگرانم نشو!!
"فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...