میل رفتن دارم ، حس سفر ، دور شدن .... شاید جایی باشد که وسعت بلند پروازیهایم در آن بگنجد ، جایی که پر از آفتاب روزهای تکاپو باشد و آرامش آمده از یک خستگی خوشایند ... جایی که نداشته ها را ، نتوانستن ها را ، نبودن ها را بتوان داشت ، توانست ، بود .
دلم تغییر می خواهد . یک اتفاق خوشایند بزرگ ، یک قهقهه از ته دل . دلم می خواهد که بی تشویش بتپد . طفلک حتی به یاد نمی آورد آخرین باری را با خاطری شادآسوده و امن به خواب رفته .
این روزهای ملال ، این روزمرگیهای مدام ، اینکه قدمهایم سنگین است و آرام ، این بی جنونی ساعتهای مشخص و منظم زیر سقف های همیشگی ؛ دوست داشتنی نیست ، در لغت نامه من نمی گنجد ، مرا می کاهد ، فرسوده ام می کند .
صدایی هست ، به بلندی یک سمفونی بزرگ حتی ... صدایی هست که نهیبم می زند هر بار؛ به یادم می آورد که من آدم روزهای مشخص ، آهنگهای یکنواخت ، خیابانهای همیشگی ، درآمدهای ثابت ، مسیرهای تکراری ، کتابهای دوباره خوانده شده و راه های دوباره رفته ... نیستم ، نمی خواهم باشم ... اینجا به خودم گره خورده ام انگار ... گیر افتاده ام در جایی که مکان من نیست ، امکان من نیست ، از آن من نیست ...
من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده طوسی سرد
مثل یک عشق پرآوازه شدن
ای بابا ، چقدر شما سخت میگیرین. دیگه یه سفر رفتن که این همه داستان پردازیو اینا نداره که...... !
میری ترمینال ، به اوون اقاهه میگی که باسه فلان جا بلیط میخوام. اوونم بهت بلیطو میده و میری سفر و برمیگردی.
همین !
دیدی چقدر راحت بود؟
راستی بهاره ! خانووم، پایان فصل بهار ! رو به شما تسلیت عرض میکنم !!!!!!!!!!!
دلم تغییر می خواهد...
یک اتفاق خوشایند بزرگ...
یک قهقهه از ته دل!
:-<
این دوتا نویدا چی چی میگن؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام بهار جونم
خوبی؟