همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

نامه ای به تنهایی...

نامه ای به تنهایی ...!؟

سلامی می کنم آغاز این احساس زخمی را

مهربان

بی من خیالت سبز، روزگارت خوش ، نگاهت آسمان باشد

باز هم بی شکوه و ناله از تو می خواهم  بگوئی

حال شب خوب است ؟

ماه قلبت با ستاره آشتی کرد ؟

از پرستو ها خبر داری ؟

من شنیدم مهربانی باز بیمار است ؟

گونه ی احساس تب دار است ؟

لحظه های خاطره تنها ترین هستند

راستی !

یک قاصدک می گفت : بی وفائی مدتی در خانه ات مانده .

روز و شب سرگرم او هستی با خود

گفتم حقیقت نیست

تا که ناگه یک شب ابری زیر باران دل تنگم

قاصدک آمد

با تمسخر گفت : پیغامی رسید از او ؟

ناگهان بغضم به حرف آمد

قاصدک از آه من لرزید

بگذریم از این حکایت ها ، خسته از این حرفها هستی

قصه ی دلتنگی  من هم که بی پایان و طولانیست

راستی ! ! !

یک وقت خواستی از حال قلبم با خبر باشی

هر کجا آئینه ای دیدی تَرک خورده

حال قلبم را بپرس از او ، خوب میداند

لحظه ی طغیان احساس است

نامه ی من رو به پایان است

مهربان من خداحافـظ...!

مهربان من خداحافـظ...؟

 

 

از وبلاگ خاطرات به یاد ماندنی من

کاش ...

کاش هیچ کس تنها نبود
کاش دیدنت رویا نبود
گفته بودی می مانم...
اما رفتی ......
و گفتی: اینجا جا نبود
من دعا کردم برای بازگشت دستهای تو
ولی گویا بالی نبود!
یک نفر امد صدایم کردو رفت
با صدایش اشنایم کردورفت
پشت پرچین شقایق که رسید
ناگهان تنها رهایم کرد و رفت ....!

یک دل تنها ...

دیگر این دل آن دلی نیست که در آرزوی یک یار با وفا باشد ،
 
 این دل از بی وفایی خود نیز بی وفا شده است....
 
دیگر این دل آن دلی نیست که در انتظار یک همزبان و همیار باشد ،
 
 این دل از تنهایی خرد خرد شده است....
 
دیگر این دل آن دلی نیست که کسی را دوست داشته باشد ،
 
 این دل از شکست و بی محبتی بی احساس شده است....
 
دیگر این دل آن دلی نیست که در تب و تاب یک لحظه عاشق شدن باشد
 
، بی قرار باشد ، چشم انتظار باشد ، این دل از انتظار خسته شده است....
 
دیگر این دل آن دل سرخ و با احساس نیست ، این دل احساساتش همه سوخته شده است....
 
دیگر این دل آن دل پر غرور نیست ، این دل غرورش شکسته شده است....
 
دیگر این دل هیچ همدل و عشقی را ندارد ، آری این دل اینک تنهای تنها شده است....

آزارم می دهی ...


آزارم می دهی ... به عمد ...
اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...
 
نه گله ای
نه شکوه ای
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است.
 
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است .
انتظار بی مفهوم است .
نه کینه ای . نه بغضی . نه فریادی .
فقط صدای چلک چلک باران
این منم که روی وسعت دل زمین می گریم ...
 
 
باورم نمی شود.
دیگر حتی خوابت را هم نمی بینم. می ترسم. می ترسم عادت کنم به درد نبودنت ...

کمـی خـودم ...

مثل یک کاغذ مچاله شـده

پرت از ارتـفـاع تقـدیـرم

ناتمام و غریب و خط خورده

از خودم هی بهانه می گیرم

 

حاصلی از تفاهم شب و روز

انتـخـاب جـهان خامـوشـم

از نگـاهم کـسی نمی فـهـمد

که چه جغدی نشسته بر دوشم

 

که چـرا در مسـیر طـغیان و             

پا به پای دروغ می رقـصـم

یا شـبیـه کـمی مـونالـیـزا

طرحی از گریه های بی نقصم      

 

که چه اندازه از همین گوشه

از همـین خـانه ی مـقوائـی *

می شود گفت و گفت و ... " ساکت شو  _

فکـر کن مـرده ای و تـنهـائـی  "        

           

وقتی از لحظه ها فقط عصیان ...

وقتی از هر جهت فقط فریاد ...

می دهم جسم و روح و قلبم را

تا همیـشه به دسـت بادا باد
         □□□

مثل هـر روز پنجـره بسـته

مثل هر شب حضور گمراهی

کاش می شد کمی خودم باشم

کمی از آنچه تو نمی خواهی !

طلسـم

تمـام شـد ... و  بـهـارِ دوبـاره ای پ‍ـژمـرد 

به سـدِ سنـگ ترین قلـبِ زنـدگی برخورد

شکـست در بغـلِ بغض و تکـه تکـه چکـید

تـمـامِ بـودنِ من را ، نـبـودن  " او "   بُـرد

نـگـاهِ شـیـشـه ای و مـات از تداومِ شـب

به خـواب رفت و همین ...

روبرویِ پنجره مُـرد .


***           

بـلـوغِ زودرسِ  واژه هـا ، قـلـم تـب دار

غـزل برهنه شد و تن به یک ترانه سـپرد

***                       

از همه دنیـا برید و دسـتِ عاشقی رو ، رو کـرد

غیر ممکنـا رو ممکن ، شب و روز و روبرو کـرد

دیگـه تـو آبـیِ رویـا ، با پـرنـده ها یکـی بود

تویِ جاده هایِ بن بست ، رفتنش یواشکـی بود

یه دفـه از مشتِ غصه ، سنگِ بی رحمی رها شد

تو سـقوطـی بی اراده ، تا همـیشه بی صـدا شد

هنـوزم خـیره به دوره ، فـکـرِ پـروازه دوبـاره

تک تکِ خـاطـره هاشو با نفـسهاش می شماره

 هنـوزم رو تنِ امیـد ، رو لبـاش داغِ یه اسـمه

فـکرِ بیـداریِ بوسـه ، لحظه ی مرگِ طلسـمه

یادم باشد ...

یادم باشد که به یادت بیندازم تک سلاح من همین سکوتی است که گاه فرجام عدالتخواهی من است و گاه سوگواره ای بر عمر رفته ی من...

یادم باشد به یادت بیندازم که هرگاه می آیی گل سرخی برای این دل غریبم بیاور و به یاد بیاور نوید لحظه های به ثمر نشستن گل های رازقی در حیاط خلوت دلمان را که عاشقانه می گویند<<چه کور آن زمان که عشق بازی می کرد در چند قدمی زندگی>>

یادم باشد به یادت بیندازم که در گذر گاه زندگی مبادا نا سپاسی کنی که نعمت ها بسیارند و ندیدن رحمت لایزال الهی بسیار بیشتر...

یادم باشد به یادت بیندازم زندگی سوگواره ای بر اشتباهات گذشته نیست.زندگی به تلنگری می ماند برای عبرت آموختن و عمر را کفاف آن نیست که مجلس ختمی همیشگی برای اشتباهات گذشته گرفت...

یادم باشد به یادت بیندازم که قلبم فقط تو را صدا می زند...هیس...گوش کن...فقط و فقط تــــــو ...

مرا هم با خود ببر...

حال که قصد رفتن داری
گنجشک ها را هم با خود ببر
حیاط و حوض و هوا را هم با خود ببر.
حال که قصد رفتن داری
روشنایی ها را هم با خود ببر
رنگها، سایه ها، عطرها را هم با خود ببر
حال که قصد رفتن داری
آوازها را هم با خود ببر
پیمان ها ، خاطره ها، رویاها را هم با خود ببر.
ببین راستی !
                  مرا هم با خود ببر...

پناهم می دهی امشب؟

سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟


منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟


میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟


دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟


به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟


رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟


نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟


و من با اشک می شویم تمام شعرهایم را
پس از مصراع پایانی ، پناهم می دهی امشب ؟؟؟...