همیشه بهار!

I'm Back...

همیشه بهار!

I'm Back...

شکست غرور...

ما دو تن مغرور

هر دو از هم دور

وای در من تاب دوری نیست

ای خیالت خاطر من را نوازشبار

بیش از این در من صبوری نیست

بی تو من تنهای تنهایم

من به دیدار تو می آیم

                           «حمید مصدق»

اینم از امشب من...

زندگی با آدماش برای من یه قصه بود

توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود

همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون

توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود

نمی خوام مثل همه گریه کنم

دیگه گریه دل رو وا نمی کنه

قصه های پشت این پنجره ها

غم رو از دلم جدا نمی کنه

قصه ی ماتم من هرچی که بود هرچی که هست

قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه

وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم

از غم و غصه برات هرچی بگم بازم کمه

نمی خوام مثل همه گریه کنم

دیگه گریه دل رو وا نمی کنه

قصه های پشت این پنجره ها

غمو از دلم جدا نمی کنه

گفتم بمان ! نماند . . .

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟ 

 

یغما گلروئی

از تو می نویسم...

امشب دیگر برای تو می نویسم....

آری تو ، باز هم تو ، فقط تو...برای تو که آبی ترین ، آبی ها هستی

و قلمم تلخ تر ....کلامم تلخ است ، روزگار

 هر چه در دفترم نوشتم مشق درد بود.اما نوبت تو

که رسید ، شیرین شیرین شد.

اصلا تو یک معمای همیشه تازه و شیرینی ، ناشناخته . دوست

داشتنی ، مثل عشق ، مثل درخت...

پس خوشا به حال من که باز شب از تو و برای تو می نویسم...

بگیر...

دستهایم را می گشایم
اینگونه
سرنوشتم را با تو قسمت می کنم
دو برگ کف نوشت که می گوید:
خواهم رفت
خواهم مرد
عاشق،
همیشه عاشق خواهم ماند

دستهایم را بگیر.

خسته ام...

خسته ام, خسته ازین خواب عبث
خسته ام, خسته از همه, همه کس

خسته ام, خسته از شب رفتن
شب بی رحم بی صدا مردن
 
خسته ام, خسته از رهائی ها
از خداحافظی, جدائی ها

خسته ام, خسته ازین گم گشتن
بی هدف دل رو به دنیا بستن

خسته ام, خسته ازین همه مردم
مردم کور, همه سر در گم

خسته ام, خسته از امید محال
همش انتظار به روز وصال

خسته ام, خسته ازین مردم ننگ
که همه تار و پودشون از سنگ

خسته ام, خسته ازین غربت درد
آخ خدایا, آخرش کو همدرد ؟

خسته ام, خسته از ملامت ها
پس چه شد "دوستت دارم ها" ؟

خسته ام, خسته و بدتر : بیزار
شب و روزم شده همش : تکرار

خسته ام, خسته ازین عمر روان
زندگی نیست, دیگه شده زندان

خسته ام, خسته ازین مردم زشت
که ندارند فهم و درک بهشت

خسته ام, خسته ازین شعر عبث
خسته ام, خسته از همه, همه کس

خسته ام, خسته, ولی چاره کجاست ؟
چه کسی مثل من درین دنیاست ؟

که بفهمه تا قلم در دست :
باز امید روز بهتر هست

که بگه تا امید در قلبست :
خستگی هم تحملش سهلست !

   ...

 

از وبلاگ خانه بدون عشق

کاش چون پاییز بودم...

 

کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند... شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم... کاش چون پایز بودم

فروغ

و باز هم انتها...

سرود گذشتن... سرود رفتن... تکرار... و باز هم تکرار... و چه زور باور این دل ساده من... و چه آرام همچو نسیمی از من گذشت و... رفت... آه... چه رنگارنگ و خیال انگیز بود... چه پر شکوه و لطیف... اما... اما چه زود به انتها رسید... و باز هم من ماندم... ماندم تنهای تنها...

بیا...

بیا تا با هم مرگ ثانیه ها را حس کنیم بیا تا بهار بازم بیاد بیا خستم از وسعت فاصله ها بیا تا محو شدنم نقطه ای مانده...