بعد از تو رفت از یادها طومار شیدایی ما
این سهم قلب من نبود هرگز نمی بخشم تو را
چون حادثه چون معجزه ،یکباره از راه آمدی
با یک سلام ساده بود آغاز شد این ماجرا
من کودکی بی درد و غم از بهر تبریک آمده
آن روز میلاد تو بود آغاز فصل گرم ما
در یک تماس ساده بود در یک کلام ساده تر
من دوستت دارم ولی هرگز نمیدانم چرا؟
غرق نیازم یا که نه؟ چیزی ز من گم گشته است
قلبم زدستم رفت یا گم کرده ام خود را کجا؟
من با تو می آموختم رسم و رسوم عشق را
با نامت آغازی دگر احساس رفتن تا خدا
حس کرده ام من بارها دست تو را بر شانه ام
با تو شروعی دیگرم بی تو پر از تکرارها
وقتی تو صحبت می کنی من در خودم گم می شوم
پر میکشم از دل به ماه ، اما نمی بینم تو را
من بودم و عشق تو و دنیایی از شعر و سرود
اما تو رفتی ناگهان ، مانند اشکم بی صدا
من ماته مات از حادثه در خود شکستم بارها
هر لحظه مُردم در خودم انگار کم می شد هوا
گفتی زیادم رفته ای گفتی فراموشت کنم
گفتی غلط بود عشق ما از اول و از ابتدا
آسان تو می رفتی و من آسان فرو می ریختم
آنقدر اشکم می چکید تا باورم گردد خطا
من جا نهادم خویش را در عشقی از جنس خیال
زیرا که دنیای دلم بخشیده ام در یک نگاه
من بذر عشق افشاندم و محصول هق هق می برم
این سهم قلب من نبود هرگز نمی بخشم تو را
سالها بود که در مزار تنهاییم خفته بودم
ناگاه با مشتی آب سرد بر مزارم بر آشفتم
بوی چند شاخه گل مریم مشامم را نوازش داد
بعد از سالیانی احساس کردم نمرده ام
او که بود؟
آیا او همانی بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعید کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشیدند
موهای خاک خورده ام را
میان دستهای استخوانیم فشردم
حفره خالی چشمانم لبریز از اشک شد
احساس مرگ و زندگی بر قلبم چنگ می زد
میان دلهره و تردید مرد سیاه پوش رفت
ولی هنوز خاطراتی که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش می بستند
آه چه غم انگیز بود خاطره روز مرگم.
دیگر تمام شد
آن ریسمانی که قلبم را به تو بسته بود پاره شد
کجا رفتند ان نگاه های مهتابی
فروغ عزیز شاید راست میگفتی که نجات دهنده در گور خفته ست
ولی نجات دهنده ی من برای نجات من مرا در گور فراموشی مدفون کرد