نمی دونم این شعر از کجا اومده تو ذهن من!! نمی دونم کی شنیدمش! یا کجا خوندمش... یا نویسنده و شاعرش کی هست... فقط می دونم که اونقدر توی فکرم بود که نوشتنش تنها راه واسه نجات ازش بود!!!!
باز گفتم
کوه صبرم
مثل سنگم
عهد بستم
نکنم شکوه ز کس
بد نگویم به کسی
صبح زودی رفتم
گله ها را بردم
سر جویی شستم
باز گفتم
که تو خوبی و قشنگی و تو مستی
و من از روز ازل
عاشق تو بودم و هستم
گله ای از تو ندارم
چشم بر هر چه که کردی
همه بستم
لیک دیدم
چشم هایم
غرق اشکند
غرق اشکند
گله دارند
از من و عهدی که بستم...
سلام بهار جونم
خالی شدی الان؟؟!