همیشه از اخرش می ترسیدم
همیشه تو فکرم هم نمی گنجید که به اخر راه فکر کنم
هیچ وقت به اخرش نگاه نمی کردم
هیچ وقت نمی گذاشتی طمع غم را بچشم
همیشه می گفتم تا گرمای نفس هات را دارم غم ندارم
همیشه تو لحظه ها می دوییدم و لذت می بردم
هیچ وقت نفهمیدم که چه طور ی میشه یادت بره اون روز ها که ۱ قدم مانده تا بهت برسم
هیچ وقت نمی خواستم جایی باشم که با بوی تو زندگی کنم
همیشه سیاهی را فقط در حد یک رنگ می دیدم
همیشه تولد ثانیه ها را می دیدم مرگشان را درک نمی کردم
هیچ وقت نمی توانستم تو چشمات نگاه کنم
و همیشه و همیشه در حسرت نگاهت می مانم