آزارم می دهی ... به عمد ... اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...
نه گله ای نه شکوه ای حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است.
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است . انتظار بی مفهوم است . نه کینه ای . نه بغضی . نه فریادی . فقط صدای چلک چلک باران این منم که روی وسعت دل زمین می گریم ...
باورم نمی شود. دیگر حتی خوابت را هم نمی بینم. می ترسم. می ترسم عادت کنم به درد نبودنت ...
سلام
آدمها مجبور نیستن به هر بی دلی دل بدن...
چرا نمانده؟